سکوت شب

اسمش رومینا بود ...

سکوت شب

اسمش رومینا بود ...

یک سوال



خدا ؟؟؟
یک سوال !!!!

خاطره نویسی 6

چند وقته همش خواب میبینم که مامانی شدم

دیگه طاغت نیاوردم

زنگیدم به چند نفر که بهم بگن معنیش چیه

همه منو پاس دادن به اخوندای حرم

گفتن اونا تعبیر خوابشون حرف نداره

خلاصه یک شماره بهم دادنو گفتن بزنگ اینجا تا بهت بگن تعبیرش چیه


وقتی زنگیدیم به قدری خوشحالم کردن که اشکام دونه دونه میریخت

میگفتن که این خوابت نشانه ی پاکی توست و در عالم خواب کسی که مادر میشه یعنی تمام گناهانش بخشیده شده و پاکه


خر ذوق شده بودم در حد آخرش

والا



وقتی واسه مامان گفتم خندید و گفت مگه شک داشتی مرمرم

گفتم اخه مامان فکر نمیکردم تا این حد که 5 الی 6 بار همچین خوابی ببینم

مامان خانومم حالا یا هندونه گذاشتن زیر بغلمون

یا خرمون کردن

یا لوسمون کردن

که من ایناشو نمیدونم والا

ولی گفتن من به پاکی و خوبی دخترم ایمان دارم و میدونم بهتر از مریمم تو دنیا وجود نداره

وما مثل خر که چه عرض کنم

مثل کره خر جفتک میزدیم در زمین و آسمان

والا ...



یک ادمی اومده تو زندگیم که دلم میخواد به چند نفر معرفیش کنم ولی میترسم

نمیدونم بهش اعتماد کنم یا نه

میترسم دوباره اعتماد کردنم کار دستم بده

ولی تا الان هیچ بدی ازش ندیدم

طفلی هرچقدرم بهش بدبینمو اذیتش میکنم بازم سکوت میکنه و طاغت میاره




دلمان شوره گرفته است

نمیدونم بابت چی

ولی شاید استرس مراسم مهران باشه

احساس میکنم یک جای کار میلنگه





ببخشید که نظراتتون تائید نمیکنم

باور کنید اصلا حوصله ی شلوغ بازی ندارم

میخونم

میام تو وبلاگای خودتون جواب میدم

بدم میاد از وبلاگایی که زیاد کامنت داره

چون اینجور وبلاگ ها به نظره من البته

واگر نه قصد جسارت ندارم

ولی به نظرم این جور وبلاگ ها بیشتر نشان گر اینه که میخوان خواننده داشته باشن

و تعداد بازدیدکننده ها براشون بیشتر اهمیت داره تا خاطرات یا دست نوشته های خودشون

حالا به هر حال

من واقعا از همتون عذر میخوام که دیگه هیچ کدوم از نظراتتون تایید نمیشه

چی بشه که یکی دو نظر مهم باشه

یا ادرس وبلاگشو نزاشته باشه که تایید کنم

در این صورت شرمنده ی اخلاق خوبتون مهربونا



یک خبر خوب

از اول عید قراره برم به صورت حرفه ای شنا یاد بگیرم

و خبر خوبترش اینه که

اونجایی که میخوام برم آموزش ببینم

من و دوستمو میخوان حرفه ای اموزش بدن که بعد به عنوان نجات غریق استخداممون کنن

چون ازمون تست اولو گرفتن و منو اون انتخاب شدیم واسه استخدام

و بی نهایت خوشحالم از این بابت



این ترمم دوباره بیست واحد برداشتم

مامان بهم گفته اگر مثل ترم قبلت اینقدر بخونی و نمره ی خوبی بگیری

هرکار که دلت بخواد برات انجام میدم

و من هم در کمال پر رویی و رک گویی بهش گفتم اگر این طوریه بابا رو راضی کن بریم اونجایی که دوست دارم

مامان هم اخمی بهم کردو گفت دیگه اینقدر پر رو نشو دخترم




میلاد داره میره دانشگاه

راضی و خوشحاله

ولی من ناراضی هستم

به مامان میگم ای کاش میزاشتی بره تهران

یا یک دانشگاهی که توش دختر باشه

مامان میگه همین تو بودی هی دعا میکردی میلاد جایی بره که دختر نداشته باشه

گفتم اخه خر بودم

الان واقعا به این پی بردم که داداشم باید تو اجتماع باشه و خیلی چیزارو یاد بگیره

ولی چه کنیم که دیگه گذشته و کاری از دستمون بر نمیاد




دیشب کلی با میلاد حال کردیم تو خونه

اخه چون داریم اینجارو تخلیه میکنیم

کمی خونه خالی شده و فضای اکو پیدا کرده

وقتی داد میزنیم صدا میپیچه

دیشب هیچ کس خونه نبود

فقط ما دوتا بودیم

تا جایی که تونستیم جیغ زدیمو

شعر خوندیمو

موزیک گذاشتیمو

زدیمو رقصیدیم




مهتاب خانوم دیشب هم که هرچی بهت میزنگیدم جواب ندادی

نفسمی تو عزیزم




خب دیگه بسه هرچی نوشتم

میخوام برم لالا


بوس بوس

دوستتون دارم

خاطره نویسی 5

سعید اسفند داره میاد مشهد


وای که نمیدونین چقدر خوشحالم

طوری که دارم از خوشحال میترکم


 


قراره اومد

اول یکی محکم بزنه تو گوشم

بعد بوسم کنه یادم بره


منم قراره محکم بزنمش

بعد فرار کنم



واییییییییی


الهی قربونش بشم


دلم براش یک ذره شده



هورااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا


بی نهایت خوشحالم 


خاطره نویسی 4

امروز اولین روزی بود که میلادم رفت دانشگاه

وایییی

الهی دورش بگردم که آقا کوچولوم دانشجو شده


میخواستم صبح زود پاشم براش لباسشو اتو بزنم

کیفشو براش مرتب کنم

کاراشو بکنم

ولی خواب موندم

به جاش مامان طفلی زحمتشو کشید


خوش به حال مامان

چه لذتی میبره وقتی همچین پسر مهربون و دوست داشتنی رو بدرقه اجتماع میکنه


پسری که از هر لحاظ سالمه

پاکه

نجیبه

مهربونه

دوست داشتنیه



نمیدونین چقدر خیالم راحته که دانشگاش فقط پسرانه است

همش نفس راحت میکشم

وقتی هم که به خودش میگم ناراحت میشه و شکایت میکنه از وضع دانشگاه خودم


منم مجبورم دو ساعت بشینم باهاش حرف بزنم که دخترا صد برابر پسرا نامردن

گول میزنن

با احساساتت بازی میکنن


اون طفلی هم آخرش راضی میشه به حرفام ولی باز یادش میره


امروز که پاشدمو دیدم خونه نیست بغض گلومو گرفت

مامان کلی بهم خندید

بعدشم کلی نصیحتم کرد


میگه نباید اینقدر وابسته میلاد باشی

نباید اونم وابسته ی خودت کنی 


اووووووووووووووووف

متنفرم از نصیحت


.....




دیگه دلو دماغی ندارم واسه نوشتن اینجا

ولی خب مینویسم




فردا خونه ی جدیدو تحویلمون میدن

دل در دل نیست که میخوایم از اینجا بریم


دانشگاه هم که باز شروع میشه

خوبه

دوست دارم

ولی ...


دوست دارم فقط این مسافت طولانی رو برم و بیام

ولی با بچه هامون جز ممل و عاطی در ارتباط نباشم


استرس های زیادی دارم

خیلی زیاد


آخر فروردین قراره برای مهران جشن بگیریم

بابا دیگه راضی شد ببخشه

مامانم که طفلی فقط خنده ی مهرانو میخواد و بس



از الان استرس عروسی گرفته منو

خدا به داد برسه

باز چقدر باید دوندگی کنیم

هنوز دردسر های عروسی مهرداد و آرزو فراموشم نشده



حس خاصی ندارم

فقط بی حوصله هستم شدید

1-1

دیگر انتظار تمام میشود

دیگر پاییز دلهایمان به سر میرسد

دیگر دارم

من اورا

او مرا



با دقت تمام موهایم را شانه میزنم

لباسهایم را بر تن مرتب میکنم

و به صورت منتظرم خیره میشوم


میخواهم زیبا باشم

زیباتر از همیشه


میخواهم وقتی از در ورودی وارد میشود زیباییم چشمهایش را بگیرد

چشمانم به نگاه هایش گره بخورد

و دست های مهربانش به وجودم گرما بخشد


شش سال انتظار

برای کسی که میدانی میتواند

مردت باشد

امیدت باشد

همراهت باشد



به همراه خاله ی مهربانم که همیشه منو به چشم یک عروس میدید به استقبال محمد رفتیم

مهرداد رانندگی میکرد

سکوت سنگینی بر فضا حاکم بود

آرزو گاهی نگاهی به من میکردو لبخند شیرینی میزد


دستهای گرم خاله هم جای خودشو داشت

کلا جو برام آرامش بخش بود


خاله دستهایم را کمی فشرد :

- مریم ؟

- جانم خاله ؟

- فکر میکنی محمد خیلی تغییر کرده ؟

- نمیدونم خاله ، ولی حتما تغییر کرده ، شیش ساله که ندیدیمش

- دلم براش یک ذره شده ، الهی دورش بگردم ، پسرم حتما برای خودش مردی شده

- خاله عکساشو که همیشه براتون میل میکرد تغییراتشو که دیدین

- قربونت بشم اونا همش عکسه ، اینکه خودشو از نزدیک ببینم یک چیز دیگه است

- آره خاله حرفتون قبول دارم


خاله کمی سکوت کرد و بعد ادامه داد

- مهردادجان با بابا و مامان صحبت کردی واسه مریم و محمد


احساس کردم که تمام صورتم گر گرفته و لپام قرمز شده


مهرداد لبخندی زد و در جواب :


- آره خاله جان باهاشون صحبت کردم ولی حرف همیشه رو زدن

- ای بابا ما که حرفی نداریم ، چرا اینقدر اذیت میکنن مامانو بابات

- خاله حق بده دیگه ، ماکه مثل شما سه تادختر نداریم ، مریممون یکی یکدونه است

- اونکه آره قربونت بشم ، الان دیگه مریم خودم میشم ، تاج سر خودم میشم ، نفس خودم میشه، عروس خودم میشه


احساس گر گرفتگی تمام بدنمو فرا میگیره

نمیتونستم چشم تو چشم مهرداد بشم 

عرق شرم پیشونیمو مرطوب کرده بود 


و بحث تموم میشه


....


به فرودگاه رسیدیم

دخترخاله هام به همراه شوهراشون و خاله ی کوچیکم به همراه خانوادش و بقیه اعضای خانواده متنظرمون بودن


سمیرا با دیدنم خودشو تو آغوشم جا داد و آروم زمزمه کرد : دیگه انتظار تموم شد مریم


شوق زیادی در نگاه های حاضرین موج میزد

خاله دستمو رها نمیکرد

سایه با سایه همراهش بودم


شانه به شانه ی هم تو سالن انتظار نشسته بودیم

خاله آروم صلوات میفرستاد

سمیرا و سمانه از شدت ذوق که بعد 6 سال برادرشون میدیدن سکوت سالن به هم زده بودن



دل تو دلم نبود

شش سال گذشته به کنار و این دقیاق آخر به کنار

هر یک ثانیه برام یک عمر میگذشت

دوست داشتم هرچه سریعتر محمدو ببینم

کسی که واقعا محتاج شونه هاش بودم

دستای مهربونش

نگاه های گرمش



تا اینکه با تاخیر یک ساعتی اعلام کردند هواپیماش به زمین نشست


از چشمهای خاله معلوم بود که دل تو دلش نیست

شوق دیدن محمد همه اعضای خانواده رو مجنون کرده بود


بعد از نیم ساعت مسافرین به سالن انتظار اومدن

با دقت نگاه میکردیم که محمد بین اون همه جمعیت پیدا کنیم


مهدی با صدای بلند فریاد زد :

- اوناهاش ، داداشمه ، الهی فداش بشم ، محمد محمد


خاله آروم آروم از چشمام اشک میریخت


دوست داشتم محمدو ببینم

ولی لا به لای جمعیت برام گم شده بود


مهدی و مهرداد با زور خودشون به مسافرا رسوندن تا کمک محمد کنن و وسایلشو بگیرن

ولی محمد بین جمعیت گم کردن

وناچار دوباره برگشتن سالن انتظار


بعد از یک ساعت چشم انتظاری بلاخره محمد وارد سالن شد

همه هجوم برده بودن طرف محمد

خاله محکم تو بغلش گرفته بودو گریه میکرد

سمیرا و سمانه اشک میریختن و صورتشو میبوسیدن


و من فقط ...



عوض شده بود

خیلی تغییر کرده بود

دیگه اون پسر بچه ی دبیرستانی که همبازی دوران کودکیم باشه نبود

قدش بلند شده بود

ریش و سیبیل در اورده بود

موهاشو قهوه ای رنگ زده بود


ولی مثل اون موقع بلند بلند میخندید

زیبا نگاه میکرد

قشنگ سلام میکرد


بعد کلی سلام و احوال پرسی خاله که متوجه من شده بود دستمو گرفتو برد جلو  :

- محمد یادت رفت به مریم سلام کنی ، نگاش کن چه خانومی شده واسه خودش


احساسات عجیبی پشت نگاهامون موج میزد

نمیدونم چرا احساس میکردم مثل همیشه نیست

با مهربونی نگام میکرد

ولی واسم مهربون نبود

خیلی غریبه بود

خیلی


با لبخند جواب سلامشو دادم

دستشو اورد جلو 


دستاش مثل همیشه گرم نبود

سرمای خاصی داشت

ولی خوب بود

دلم میخواست خودمو تو بغلش بندازمو ....


- رومینا صدات کنم یا مریم ؟

- مریم

- ولی یادمه اون سال ها اسم رومینارو بیشتر دوست داشتی

- الان فقط مریم صدام کن

- خوشحالم میبینمت مریم


نگاهامون به هم گره خورده بود

همه هم محو تماشای مادوتا بودن

محمد دیگه طاغت نیاورد

جلو اومدو منو تو بغلش جا داد


لبشو نزدیک گوشم اوردو گفت : دلم برات خیلی تنگ شده بود مریم ، خیلی زیاد

- منم همینطور

- خیلی بزرگ شدی ، خانوم شدی ، زیبا شدی 

- ممنونم محمد


از اغوش هم جدا شدیم

و تک تک دختر خاله ها ی دیگم و عروس هاو داماد های جدید خانواده نوبتشون بود که خودشون تو بغل محمد جا بدن


بعد از تموم شدن حالو احوال پرسی ها


محمد یک نگاه زیرکانه به همه میندازه و میگه

- خب حاضرین محترم توجه کنید ، میخوام شمارو با دوتا فرشته آشنا کنم، لطفا دقت کنید


تعجب در نگاه همه موج میزنه


محمد به عقب بر میگرده و با لهجه ی آلمانی با یکی صحبت میکنه


یک زن بور و قد بلند با یک دختر کوچولوی زیبا که چشمایی شبیه محمد داره جلو میان و ...


- معرفی میکنم بهتون ایشون همسر من کاترین هستن و دختر گلم سوگند


....


بقیه ماجرا باشه واسه بعد