سکوت شب

اسمش رومینا بود ...

سکوت شب

اسمش رومینا بود ...

1-1

دیگر انتظار تمام میشود

دیگر پاییز دلهایمان به سر میرسد

دیگر دارم

من اورا

او مرا



با دقت تمام موهایم را شانه میزنم

لباسهایم را بر تن مرتب میکنم

و به صورت منتظرم خیره میشوم


میخواهم زیبا باشم

زیباتر از همیشه


میخواهم وقتی از در ورودی وارد میشود زیباییم چشمهایش را بگیرد

چشمانم به نگاه هایش گره بخورد

و دست های مهربانش به وجودم گرما بخشد


شش سال انتظار

برای کسی که میدانی میتواند

مردت باشد

امیدت باشد

همراهت باشد



به همراه خاله ی مهربانم که همیشه منو به چشم یک عروس میدید به استقبال محمد رفتیم

مهرداد رانندگی میکرد

سکوت سنگینی بر فضا حاکم بود

آرزو گاهی نگاهی به من میکردو لبخند شیرینی میزد


دستهای گرم خاله هم جای خودشو داشت

کلا جو برام آرامش بخش بود


خاله دستهایم را کمی فشرد :

- مریم ؟

- جانم خاله ؟

- فکر میکنی محمد خیلی تغییر کرده ؟

- نمیدونم خاله ، ولی حتما تغییر کرده ، شیش ساله که ندیدیمش

- دلم براش یک ذره شده ، الهی دورش بگردم ، پسرم حتما برای خودش مردی شده

- خاله عکساشو که همیشه براتون میل میکرد تغییراتشو که دیدین

- قربونت بشم اونا همش عکسه ، اینکه خودشو از نزدیک ببینم یک چیز دیگه است

- آره خاله حرفتون قبول دارم


خاله کمی سکوت کرد و بعد ادامه داد

- مهردادجان با بابا و مامان صحبت کردی واسه مریم و محمد


احساس کردم که تمام صورتم گر گرفته و لپام قرمز شده


مهرداد لبخندی زد و در جواب :


- آره خاله جان باهاشون صحبت کردم ولی حرف همیشه رو زدن

- ای بابا ما که حرفی نداریم ، چرا اینقدر اذیت میکنن مامانو بابات

- خاله حق بده دیگه ، ماکه مثل شما سه تادختر نداریم ، مریممون یکی یکدونه است

- اونکه آره قربونت بشم ، الان دیگه مریم خودم میشم ، تاج سر خودم میشم ، نفس خودم میشه، عروس خودم میشه


احساس گر گرفتگی تمام بدنمو فرا میگیره

نمیتونستم چشم تو چشم مهرداد بشم 

عرق شرم پیشونیمو مرطوب کرده بود 


و بحث تموم میشه


....


به فرودگاه رسیدیم

دخترخاله هام به همراه شوهراشون و خاله ی کوچیکم به همراه خانوادش و بقیه اعضای خانواده متنظرمون بودن


سمیرا با دیدنم خودشو تو آغوشم جا داد و آروم زمزمه کرد : دیگه انتظار تموم شد مریم


شوق زیادی در نگاه های حاضرین موج میزد

خاله دستمو رها نمیکرد

سایه با سایه همراهش بودم


شانه به شانه ی هم تو سالن انتظار نشسته بودیم

خاله آروم صلوات میفرستاد

سمیرا و سمانه از شدت ذوق که بعد 6 سال برادرشون میدیدن سکوت سالن به هم زده بودن



دل تو دلم نبود

شش سال گذشته به کنار و این دقیاق آخر به کنار

هر یک ثانیه برام یک عمر میگذشت

دوست داشتم هرچه سریعتر محمدو ببینم

کسی که واقعا محتاج شونه هاش بودم

دستای مهربونش

نگاه های گرمش



تا اینکه با تاخیر یک ساعتی اعلام کردند هواپیماش به زمین نشست


از چشمهای خاله معلوم بود که دل تو دلش نیست

شوق دیدن محمد همه اعضای خانواده رو مجنون کرده بود


بعد از نیم ساعت مسافرین به سالن انتظار اومدن

با دقت نگاه میکردیم که محمد بین اون همه جمعیت پیدا کنیم


مهدی با صدای بلند فریاد زد :

- اوناهاش ، داداشمه ، الهی فداش بشم ، محمد محمد


خاله آروم آروم از چشمام اشک میریخت


دوست داشتم محمدو ببینم

ولی لا به لای جمعیت برام گم شده بود


مهدی و مهرداد با زور خودشون به مسافرا رسوندن تا کمک محمد کنن و وسایلشو بگیرن

ولی محمد بین جمعیت گم کردن

وناچار دوباره برگشتن سالن انتظار


بعد از یک ساعت چشم انتظاری بلاخره محمد وارد سالن شد

همه هجوم برده بودن طرف محمد

خاله محکم تو بغلش گرفته بودو گریه میکرد

سمیرا و سمانه اشک میریختن و صورتشو میبوسیدن


و من فقط ...



عوض شده بود

خیلی تغییر کرده بود

دیگه اون پسر بچه ی دبیرستانی که همبازی دوران کودکیم باشه نبود

قدش بلند شده بود

ریش و سیبیل در اورده بود

موهاشو قهوه ای رنگ زده بود


ولی مثل اون موقع بلند بلند میخندید

زیبا نگاه میکرد

قشنگ سلام میکرد


بعد کلی سلام و احوال پرسی خاله که متوجه من شده بود دستمو گرفتو برد جلو  :

- محمد یادت رفت به مریم سلام کنی ، نگاش کن چه خانومی شده واسه خودش


احساسات عجیبی پشت نگاهامون موج میزد

نمیدونم چرا احساس میکردم مثل همیشه نیست

با مهربونی نگام میکرد

ولی واسم مهربون نبود

خیلی غریبه بود

خیلی


با لبخند جواب سلامشو دادم

دستشو اورد جلو 


دستاش مثل همیشه گرم نبود

سرمای خاصی داشت

ولی خوب بود

دلم میخواست خودمو تو بغلش بندازمو ....


- رومینا صدات کنم یا مریم ؟

- مریم

- ولی یادمه اون سال ها اسم رومینارو بیشتر دوست داشتی

- الان فقط مریم صدام کن

- خوشحالم میبینمت مریم


نگاهامون به هم گره خورده بود

همه هم محو تماشای مادوتا بودن

محمد دیگه طاغت نیاورد

جلو اومدو منو تو بغلش جا داد


لبشو نزدیک گوشم اوردو گفت : دلم برات خیلی تنگ شده بود مریم ، خیلی زیاد

- منم همینطور

- خیلی بزرگ شدی ، خانوم شدی ، زیبا شدی 

- ممنونم محمد


از اغوش هم جدا شدیم

و تک تک دختر خاله ها ی دیگم و عروس هاو داماد های جدید خانواده نوبتشون بود که خودشون تو بغل محمد جا بدن


بعد از تموم شدن حالو احوال پرسی ها


محمد یک نگاه زیرکانه به همه میندازه و میگه

- خب حاضرین محترم توجه کنید ، میخوام شمارو با دوتا فرشته آشنا کنم، لطفا دقت کنید


تعجب در نگاه همه موج میزنه


محمد به عقب بر میگرده و با لهجه ی آلمانی با یکی صحبت میکنه


یک زن بور و قد بلند با یک دختر کوچولوی زیبا که چشمایی شبیه محمد داره جلو میان و ...


- معرفی میکنم بهتون ایشون همسر من کاترین هستن و دختر گلم سوگند


....


بقیه ماجرا باشه واسه بعد 

نظرات 1 + ارسال نظر
شاهین جمعه 14 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 06:21 ق.ظ http://dorahiii.blogfa.com

سلام رومینا
خیلی از دستت ناراحتم
بی معرفت....

سلام عزیزم

چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد