سکوت شب

اسمش رومینا بود ...

سکوت شب

اسمش رومینا بود ...

خاطره نویسی 4

امروز اولین روزی بود که میلادم رفت دانشگاه

وایییی

الهی دورش بگردم که آقا کوچولوم دانشجو شده


میخواستم صبح زود پاشم براش لباسشو اتو بزنم

کیفشو براش مرتب کنم

کاراشو بکنم

ولی خواب موندم

به جاش مامان طفلی زحمتشو کشید


خوش به حال مامان

چه لذتی میبره وقتی همچین پسر مهربون و دوست داشتنی رو بدرقه اجتماع میکنه


پسری که از هر لحاظ سالمه

پاکه

نجیبه

مهربونه

دوست داشتنیه



نمیدونین چقدر خیالم راحته که دانشگاش فقط پسرانه است

همش نفس راحت میکشم

وقتی هم که به خودش میگم ناراحت میشه و شکایت میکنه از وضع دانشگاه خودم


منم مجبورم دو ساعت بشینم باهاش حرف بزنم که دخترا صد برابر پسرا نامردن

گول میزنن

با احساساتت بازی میکنن


اون طفلی هم آخرش راضی میشه به حرفام ولی باز یادش میره


امروز که پاشدمو دیدم خونه نیست بغض گلومو گرفت

مامان کلی بهم خندید

بعدشم کلی نصیحتم کرد


میگه نباید اینقدر وابسته میلاد باشی

نباید اونم وابسته ی خودت کنی 


اووووووووووووووووف

متنفرم از نصیحت


.....




دیگه دلو دماغی ندارم واسه نوشتن اینجا

ولی خب مینویسم




فردا خونه ی جدیدو تحویلمون میدن

دل در دل نیست که میخوایم از اینجا بریم


دانشگاه هم که باز شروع میشه

خوبه

دوست دارم

ولی ...


دوست دارم فقط این مسافت طولانی رو برم و بیام

ولی با بچه هامون جز ممل و عاطی در ارتباط نباشم


استرس های زیادی دارم

خیلی زیاد


آخر فروردین قراره برای مهران جشن بگیریم

بابا دیگه راضی شد ببخشه

مامانم که طفلی فقط خنده ی مهرانو میخواد و بس



از الان استرس عروسی گرفته منو

خدا به داد برسه

باز چقدر باید دوندگی کنیم

هنوز دردسر های عروسی مهرداد و آرزو فراموشم نشده



حس خاصی ندارم

فقط بی حوصله هستم شدید

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد