سکوت شب

اسمش رومینا بود ...

سکوت شب

اسمش رومینا بود ...

خاطره نویسی 3

خیلی عجیب بود

اینکه تو خواب ...


ظهر بود 

خواب عمیقی کردم

خیلی عمیق


خواب عجیبی دیدم


توی خواب یک بغض سنگینی راه گلومو بسته بود

کنار یک خیابون شلوغ

نزدیک جدول

مامان  التماس میکرد تا فقط گوش بدم

ولی نمیتونستم


نمیدونم چرا


دسمو گرفته بود و میگفت مریم آروم باش

به حرفم گوش بده

بزار برات توضیح بدیم 


ولی سنگینی بغض داشت عذابم میداد

از بابا عصبی بودم

میدونستم اون بغضی که داره داغونم میکنه به خاطر باباست

بابا حرفی نمیزد


فقط مظلومانه منو نگاه میکردو آروم آروم اشک میریخت

نمیدونم جرمش چی بود

داشت واسه بخشیدن چه گناهی گریه میکرد آیا ؟

فقط اشک میریخت


ولی در مقابل چشمای من نه مظلوم بود نه معصوم

تو خواب نسبت بهش یک حس عجیبی داشتم

حسی که تا حالا بهش پیدا نکرده بودم


نفرت

یک نفرت خیلی زیاد


سنگینی بغض نمیزاشت با مامان حرف بزنم

مامان فهمیده بود

میگفت جیغ بکش

دادبزن

بزار خالی بشی

بزار راه واسه نفس کشیدن داشته باشی

گریه کن

فقط بزار من برات توضیح بدم


نمیدونم چیرو میخواست برام توضیح بده

دستمو محکم گرفته بود و التماس میکرد که ادامه ندم

که جلوتر نرم

که بایستم

که گوش کنم

که گریه کنم

که جیغ بزنم

که ...


حرکات بدنم چیزی مثل یک خودکشی رو نشون میداد

حس عجیبی تو خواب برام فریاد میزد که حرفایی که مامان میخواد برات بزنه دروغه

توجیه

چرته

الکیه


بغضی که تو خواب داشتم برام از هر چیزی عجیب تر بود

چون تا حالا تجربه ی همچین سنگ سنگینی رو تو وجودم نداشتم


سنگینیش راه گلومو بسته بودو داشت خفم میکرد

هرچند که همش خواب بود

رویا بود

ولی داشتم دیوونه میشدم

باید یک جوری از شرش خلاص میشدم


دستامو از دستای مامان بیرون کشیدم

بلند جیغ زدمو

پریدم وسط خیابون

......

بــــــــــــــــــــــــوم ....



از خواب پریدم


تمام بدنم عرق کرده بود

نفسم بند اومده بود

از جام بلند شدم

بلند بلند نفس کشیدم

واسه خودم هضم میکردم که فقط یک خواب بوده

یک رویا

یک عالم غیر حقیقی


ولی خواب عجیبی بود

خیلی عجیب


یعنی واقعا از چی ناراحت بودم

چرا اینقدر بغض داشتم

چرا نمیتونستم حرف بزنم

چرا حتی نمیتونستم گریه کنم

راه نفس کشیدنم بسته شده بود

چرا بابا سکوت کرده بود

چرا خودکشی کردم ...


هیـــــــــــــــــــــــ خدا




عالم رویا گاهی اوقات چقدر میتونه شیرین باشه

گاهی اوقات اینقدر تلخ و ترسناک

نظرات 1 + ارسال نظر
مهتاب سه‌شنبه 11 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 07:35 ب.ظ

خدا رو شکر که فقط یه خواب بود

مواظب دختر کوچولوی من باش

آره
خداروشکر نفسم

واقعا خداروشکر

عزیزمی خانومی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد