سکوت شب

اسمش رومینا بود ...

سکوت شب

اسمش رومینا بود ...

حوصله ندارم

حوصله ندارم


حوصله هیچ چیزو هیچ کس ندارم


نمیدونم چرا اینطوری شدم


ولی دیگه حوصله ندارم


حتی حوصله علیرضا رو


یک زمانی وقتی بهم اس میداد یا میزنگید

مثل خر میپریدم رو گوشی

تا جوابشو بدم


الان وقتی میبینم اس داده

حتی حس ندارم باز کنمو ببینم چی برام نوشته 




ته نوشت :

حال درونی بنده کمی بد است

نمیدانم چرا

ولی اینجا هوا طوفانیست 




متن نوشت :

سعیدو شنبه میبینم

خوشحالم

خیلی زیاد




یک سوال



خدا ؟؟؟
یک سوال !!!!

خاطره نویسی 6

چند وقته همش خواب میبینم که مامانی شدم

دیگه طاغت نیاوردم

زنگیدم به چند نفر که بهم بگن معنیش چیه

همه منو پاس دادن به اخوندای حرم

گفتن اونا تعبیر خوابشون حرف نداره

خلاصه یک شماره بهم دادنو گفتن بزنگ اینجا تا بهت بگن تعبیرش چیه


وقتی زنگیدیم به قدری خوشحالم کردن که اشکام دونه دونه میریخت

میگفتن که این خوابت نشانه ی پاکی توست و در عالم خواب کسی که مادر میشه یعنی تمام گناهانش بخشیده شده و پاکه


خر ذوق شده بودم در حد آخرش

والا



وقتی واسه مامان گفتم خندید و گفت مگه شک داشتی مرمرم

گفتم اخه مامان فکر نمیکردم تا این حد که 5 الی 6 بار همچین خوابی ببینم

مامان خانومم حالا یا هندونه گذاشتن زیر بغلمون

یا خرمون کردن

یا لوسمون کردن

که من ایناشو نمیدونم والا

ولی گفتن من به پاکی و خوبی دخترم ایمان دارم و میدونم بهتر از مریمم تو دنیا وجود نداره

وما مثل خر که چه عرض کنم

مثل کره خر جفتک میزدیم در زمین و آسمان

والا ...



یک ادمی اومده تو زندگیم که دلم میخواد به چند نفر معرفیش کنم ولی میترسم

نمیدونم بهش اعتماد کنم یا نه

میترسم دوباره اعتماد کردنم کار دستم بده

ولی تا الان هیچ بدی ازش ندیدم

طفلی هرچقدرم بهش بدبینمو اذیتش میکنم بازم سکوت میکنه و طاغت میاره




دلمان شوره گرفته است

نمیدونم بابت چی

ولی شاید استرس مراسم مهران باشه

احساس میکنم یک جای کار میلنگه





ببخشید که نظراتتون تائید نمیکنم

باور کنید اصلا حوصله ی شلوغ بازی ندارم

میخونم

میام تو وبلاگای خودتون جواب میدم

بدم میاد از وبلاگایی که زیاد کامنت داره

چون اینجور وبلاگ ها به نظره من البته

واگر نه قصد جسارت ندارم

ولی به نظرم این جور وبلاگ ها بیشتر نشان گر اینه که میخوان خواننده داشته باشن

و تعداد بازدیدکننده ها براشون بیشتر اهمیت داره تا خاطرات یا دست نوشته های خودشون

حالا به هر حال

من واقعا از همتون عذر میخوام که دیگه هیچ کدوم از نظراتتون تایید نمیشه

چی بشه که یکی دو نظر مهم باشه

یا ادرس وبلاگشو نزاشته باشه که تایید کنم

در این صورت شرمنده ی اخلاق خوبتون مهربونا



یک خبر خوب

از اول عید قراره برم به صورت حرفه ای شنا یاد بگیرم

و خبر خوبترش اینه که

اونجایی که میخوام برم آموزش ببینم

من و دوستمو میخوان حرفه ای اموزش بدن که بعد به عنوان نجات غریق استخداممون کنن

چون ازمون تست اولو گرفتن و منو اون انتخاب شدیم واسه استخدام

و بی نهایت خوشحالم از این بابت



این ترمم دوباره بیست واحد برداشتم

مامان بهم گفته اگر مثل ترم قبلت اینقدر بخونی و نمره ی خوبی بگیری

هرکار که دلت بخواد برات انجام میدم

و من هم در کمال پر رویی و رک گویی بهش گفتم اگر این طوریه بابا رو راضی کن بریم اونجایی که دوست دارم

مامان هم اخمی بهم کردو گفت دیگه اینقدر پر رو نشو دخترم




میلاد داره میره دانشگاه

راضی و خوشحاله

ولی من ناراضی هستم

به مامان میگم ای کاش میزاشتی بره تهران

یا یک دانشگاهی که توش دختر باشه

مامان میگه همین تو بودی هی دعا میکردی میلاد جایی بره که دختر نداشته باشه

گفتم اخه خر بودم

الان واقعا به این پی بردم که داداشم باید تو اجتماع باشه و خیلی چیزارو یاد بگیره

ولی چه کنیم که دیگه گذشته و کاری از دستمون بر نمیاد




دیشب کلی با میلاد حال کردیم تو خونه

اخه چون داریم اینجارو تخلیه میکنیم

کمی خونه خالی شده و فضای اکو پیدا کرده

وقتی داد میزنیم صدا میپیچه

دیشب هیچ کس خونه نبود

فقط ما دوتا بودیم

تا جایی که تونستیم جیغ زدیمو

شعر خوندیمو

موزیک گذاشتیمو

زدیمو رقصیدیم




مهتاب خانوم دیشب هم که هرچی بهت میزنگیدم جواب ندادی

نفسمی تو عزیزم




خب دیگه بسه هرچی نوشتم

میخوام برم لالا


بوس بوس

دوستتون دارم

خاطره نویسی 5

سعید اسفند داره میاد مشهد


وای که نمیدونین چقدر خوشحالم

طوری که دارم از خوشحال میترکم


 


قراره اومد

اول یکی محکم بزنه تو گوشم

بعد بوسم کنه یادم بره


منم قراره محکم بزنمش

بعد فرار کنم



واییییییییی


الهی قربونش بشم


دلم براش یک ذره شده



هورااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا


بی نهایت خوشحالم 


خاطره نویسی 4

امروز اولین روزی بود که میلادم رفت دانشگاه

وایییی

الهی دورش بگردم که آقا کوچولوم دانشجو شده


میخواستم صبح زود پاشم براش لباسشو اتو بزنم

کیفشو براش مرتب کنم

کاراشو بکنم

ولی خواب موندم

به جاش مامان طفلی زحمتشو کشید


خوش به حال مامان

چه لذتی میبره وقتی همچین پسر مهربون و دوست داشتنی رو بدرقه اجتماع میکنه


پسری که از هر لحاظ سالمه

پاکه

نجیبه

مهربونه

دوست داشتنیه



نمیدونین چقدر خیالم راحته که دانشگاش فقط پسرانه است

همش نفس راحت میکشم

وقتی هم که به خودش میگم ناراحت میشه و شکایت میکنه از وضع دانشگاه خودم


منم مجبورم دو ساعت بشینم باهاش حرف بزنم که دخترا صد برابر پسرا نامردن

گول میزنن

با احساساتت بازی میکنن


اون طفلی هم آخرش راضی میشه به حرفام ولی باز یادش میره


امروز که پاشدمو دیدم خونه نیست بغض گلومو گرفت

مامان کلی بهم خندید

بعدشم کلی نصیحتم کرد


میگه نباید اینقدر وابسته میلاد باشی

نباید اونم وابسته ی خودت کنی 


اووووووووووووووووف

متنفرم از نصیحت


.....




دیگه دلو دماغی ندارم واسه نوشتن اینجا

ولی خب مینویسم




فردا خونه ی جدیدو تحویلمون میدن

دل در دل نیست که میخوایم از اینجا بریم


دانشگاه هم که باز شروع میشه

خوبه

دوست دارم

ولی ...


دوست دارم فقط این مسافت طولانی رو برم و بیام

ولی با بچه هامون جز ممل و عاطی در ارتباط نباشم


استرس های زیادی دارم

خیلی زیاد


آخر فروردین قراره برای مهران جشن بگیریم

بابا دیگه راضی شد ببخشه

مامانم که طفلی فقط خنده ی مهرانو میخواد و بس



از الان استرس عروسی گرفته منو

خدا به داد برسه

باز چقدر باید دوندگی کنیم

هنوز دردسر های عروسی مهرداد و آرزو فراموشم نشده



حس خاصی ندارم

فقط بی حوصله هستم شدید